سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
ماورای سکوت
پشت این هیچ بلند هیچ نبود !!
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 9
کل بازدید : 183043
کل یادداشتها ها : 70
خبر مایه


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
خاطره ها هستند که‏ آدم را می کشند ...!
  
گاهی از چشم هم می افتیم، بی آنکه ایستاده باشیم روی لبه ها  یا کسی هل مان داده باشد.از چشم هم می افتیم و نه چتر همراهمان هست، نه کسی آن پائین آغوش باز کرده ما را بگیرد. از چشم هم می افتیم و هرچه فکر می کنیم یادمان نمی آید قصد خودکشی داشته باشیم.

قانونی نیست. بیخود کتابهای جیبی خوش رنگ و لعاب روی میز اول کتابفروشی را نگاه نکن که خیلی زیاد هم شده اند. دروغتر از کتابهایی که وانمود می کنند برای عشق قوانینی کشف کرده اند وجود ندارد!

 

نفیسه مرشد زاده


  

این جمله برایتان آشنا نیست :  " انگار همه چیز تکراری است "

این احساس چقدر در وجودتان ریشه دارد ؟ این که همه چیز برایتان تکراری باشد ...

همه سوژه ها تکراری ، اتفاقها ...

همه چیز روی یک ریل دایره ای .... می رود ، دوباره می بینی برگشت ...

این ، عاشق آن می شود ... پس فردا مادرش راضی نمی شود ، عاشق آن یکی می شود ...

این دانشگاه قبول می شود ... آن یکی نمی شود ...

خدا وکیلی این روزها داستانی به جز همین ها ، می شنوید ...؟!

وبلاگ می نویسیم ... آپ می کنیم ... دوباره آپ می کنیم ... از قضا سوژه های همه مان هم تکراریست !

اد لیست مسنجرت را که نگاه می کنی ، علاقه ای برای گپ زدن با هیچ کدام را نداری ، می توانی پیش بینی کنی که هر کدام قرار است چه بگویند ، دغدغه شان چیست از چه خوشحال می شوند و ...

لیست موبایلت هم همین طور ... !

ردیف کتابهایت را هی بالا و پائین می روی ، چپ ، راست ... شعرها ، داستانها ، تاریخی ... مذهبی ... خارجی .. ایرانی ... درسی ... همه اشان تکراری ...

کتابفروشی را هم، هر روز سرکی می کشی ... آن هم تکراری ...

فیلم ها هم که نگفتنی است ...

به قول " قیصر " می گردی دنبال آن افسانه ی موهوم ...

من فکر می کنم این ها اثرات زیاد زنده ماندن است ... !

مگر دنیا چقدر سوژه هیجان انگیز دارد ، اصلا مگر چقدر ظرفیت دارد ...

همین بیست ، بیست پنج سال کافیست دیگر که همه چیز را تجربه کرده باشی و از هیچ اتفاقی چندان به وجد نیایی ... مانده ام در انگیزه ی مادربزرگ ها و پدربزرگهایی که همچنان با هیجان منتظر ازدواج و بچه دار شدن نوه ، نتیجه هایشان هستند ....

یک لیست ردیف می کنم توی ذهنم از اتفاقهایی که رسیدنشان به عالم امکان کمی سخت است ، ببینم از کدام یکی بیشتر هیجان زده می شوم ... !

دریغ از کمی ذوق زدگی ... زرشکــــــ

آخرش قرار است مثلا چه شود ...؟!!

تنها اتفاقی که تکراری نیست ، ظهور است !

آقا ، می شود بیایی لطفا !

البته سوء تفاهم نشود ، نه برای هیجان زده کردن آدمهای تکراری مثل من و امثال من ...

پ . ن 1) از این همه احساسات منفی که در هوای آلوده ی وبلاگ بنده وول می خورد پیشاپیش عذرخواهی می کنم .. 

پ. ن 2 ) توجه کردید که بعضی ها چقدر بی رگ هستند ...؟!! آره ! منم توجه کردم ... ‌


  

شب نوزدهم ماه رمضان !

اولین شب قدر...

شبی که باید قدرش را بدانیم تا قدرمان را در سال روبرویمان تعیین کند ...

مهمترین اعمال وارده ی این شب " تفکر" است ...

نوشته : زمانی که گرسنگی ، تشنگی و خواب بر تو غلبه نکرده و هیچ مانعی نداری به تفکر بپرداز ...

فکر کن ...

حساب و کتاب کن؟!!

بهترین زمانش هم وقت خواندن جوشن کبیر است ...

تمام آن عبارتها به قدر کافی تفکر برانگیز هستند ...

اما من می گویم رزق هر کسی یک جمله است در این شب از جوشن کبیر ...!!

من درآوردی است ، اما بدجور به دلم می نشیند ...

این که بگردم و بین این همه ، رزق امسالم را پیدا کنم ...

امشب ، مثل هر سال دنبالش می گردم ... پیدایش که کنم ، یکسال تمام می توانم با همان یک جمله زندگی کنم ...

 با همان یک جمله به فکر فرو روم ... شرمنده شوم ... شاد شوم ... اشک بریزم .... عاشق شوم ... خوف و رجایم میزان شود ... و .... در روزمرگی ها به دادم برسد ....

می توانم ساعتها حول و حوشش فکر کنم و خسته نشوم ... !!

پارسال جمله ام این بود : " یا من هو فی حکمته لطیف !!

خدائیش با این جمله نمی شود یکسال زندگی کرد ... ؟!!

یا من هو فی حکمته لطیف ...


  

بزرگ می شوی !

سختیها که زیاد می شوند بزرگ می شوی !

لوس بازیهایت تمام می شود !

آدمهایی که عصبیت می کنند و لجت را در می آورند به تو یاد می دهند که صبور باشی.

تغییرات شغلی ، رئیس جدید ، کار جدید ، دوستان جدید به تو یاد می دهند که انعطاف پذیر باشی، که در شرایط سخت و تازه نشکنی ...

 

وقتی به خنسی آخر ماه می رسی، یاد می گیری که با اتوبوس رفت و آمد کنی و کمی هم پیاده روی را تجربه کنی ...

وقتی مریض می شوی ، شکر کردن را به یاد می آوری و قدردان سلامتیت می شوی ...

وقتی پدرت را از دست می دهی ، یاد می گیری که به جای تکیه کردن تکیه گاه باشی ...

وقتی تنها می شوی ، مستقل می شوی ...

وقتی کارهایت زیاد می شود ، اتفاقا نظمت هم بیشتر می شود ...

محدود که می شوی ، خلاقیتت گل می کند ...

و ...

هیچ مصیبتی در زندگی آن قدرها فاجعه آمیز نیست ، مصیبتها فقط برای آن در زندگی ما جاخوش کرده اند که عقیده مان  را درباره خود تغییر دهند ، ما می گوییم ؛ اما این در مورد بیماری من ، قرض های من ، آدمهای خل و چل اطراف من ، رئیس بد اخلاق و گیر من ، شوهر معتاد من ، بچه ی ناقص من و ... هم مصداق پیدا می کند ؟ تردید نداشته باشید !

همه ما به سختی و مصیبت نیاز داریم ... !!

حالا انتخاب با خودمان هست ، می توانیم غر بزنیم یا بزرگ شویم و سپاسگزار باشیم ..

اگر واقعا به دنبال آرامش ذهن هستیم ، باید حس سپاسگزاری داشته باشیم ، و نکته اصلی این است که اگر می خواهیم شکرگزار باشیم  ، باید هر صبح شکرگزار از خواب برخیزیم ...

پ. ن ... دوز امیدواریتان با این پیامهای روانشناسی _ اخلاقی ، حسابی بالا زد ، بروید حالش را ببرید ...


  

یا لطیف !

1 ـ بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند

سالها ، هجری و شمسی ، همه بی خورشیدند

سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است

فصلها را همه با فاصله ات سنجیدند

تو بیایی همه ساعتها و ثانیه ها

از همین روز ، همین لحظه ، همین دم عیدند

پ . ن 1 ) عیدتان مبارک ...

 

2_ عروس پاک قصه خط کشید به روی تمام ارزشهایی که به هم وصلمان می کرد ...

عروس پاک قصه حتما یا تسلیم خواست اطرافیانش شد یا با توجیه " یک شب هزار شب نمی شود " ....!!!

غافل از این که بعضی از شب ها دقیقا هزار شب هستند !!

شبهایی هستند که نگاه خدا و هزاران فرشته به تو و رفتار توست ... !

عروس پاک قصه یِ من ، دیشب خیلی دلم گرفت وقتی ارزشهایمان لگد مال شد... !!

 دلم گرفت برای لحظه ای که برایش نقشه ها داشتم !

لحظه ای که توی لباس سفید ببینمت ، بغلت کنم ....

عروس پاک قصه ی من ، نقاب دیشبت فقط ظاهرت را زیبا کرده بود ...!!

 رد نگاه چند نفر روی تنت مانده ...؟!!

عجیب بود ! به کسانی افتخار می کردی که یک شب بخاطر وقاحتشان تا صبح گریه کرده بودی ... !!

یادت هست ؟!!

دیشب تا صبح گریه کردم نه بخاطر وقاحتت ، که تو پر از وقار بودی همیشه ، بخاطر تسلیم شدنت... !!

عروس پاک قصه ی من ... لحظات شیرین و حریم خصوصی ات را دیشب با چند نفر قسمت کردی ؟!!

اصلا شمار دوربین هایی را که به تو زل زده بودند داشتی ؟!

من شمارشان را دارم ... چون تو عروس پاک قصه ی منی !!

هنوز هم هستی ... من هنوز هم باور نمی کنم ، عروس پاک من ...!!

پ . ن 2 ) من تنهایم بین این همه ، حتی یک همنفس ... تو هم که خطتت را عوض کردی ... !!!


  

یا رئوف !

یادت میاد اونقدر گریه کردیم و زار زدیم که خادمه ی سیاه پوش روضه النبی که فقط فحش و کتک واسه اش معنی شده بود ، دلش برامون سوخت !

یادت میاد با چه ترحمی با اون فارسی دست و پا شکسته ای که مجبور به یاد گرفتنش شده بود ، گفت : گریه نکنید ! خدا بزرگ ... !

یادت میاد حدیث کساء جلوی روضه !

یادت میاد ...

منم یادمه ....

.

.

منظور؟!

همین !

منظور خاصی نداشتم !

فقط گفتم که بدونی یادمه !

یادت بیاد ...


  

سر سفره ی ناهار نشسته است ....  

با نگاهی عارفانه .... 

با لحنی دلسوزانه .... 

با چشمهایی به افق دوخته ....  

جمله ی فلسفی اش را برای بار هزارم تکرار می کند ....

امسال اصلا بوی ماه رمضان نمی آید .... !!!!


  

حسین من بر تو نمی گریم !

حسین ! مولای من !

حسین! من نه برای مظلومیت تو که برای مظلومیت حق می گریم .

دلم از این نمی سوزد که چرا کس دیگری در عصر عاشورا به یاریت نیامد تا چند دقیقه ای بیشتر زنده بمانی .

آنچه دل مرا آتش می زند این است که چرا فریاد هل من ناصر ینصرنی حق ترین حق تاریخ بی جواب ماند .

آنچه اشکهایم را بی اجازه روانه گونه هایم می کند وداغ زینب ( س) با برادرش نیست ، وداع زینب با امام زمان و مولایش است .

من نمی گویم چرا علی اکبری را شهید کردند که راه رفتنش شبیه پیامبر بود ، بلکه دلم در هجر کسی می سوزد که راهِ رفتنش همچون پیغمبر بوده است .

در غم قاسم که زار می زنم ، نه اینکه دلم برای او بسوزد که یتیم بود و به جنگ رفت ، نه اصلا !

من از این به فریاد می آیم که چه فاصله ایست بین من و " احلی من العسل " ....

حسین !نماز پر شور تو و یارانت در ظهر عاشورا گریه ندارد ، نماز آخر وقت و بی توجه من است که مرا گریه می اندازد .

حسین ! آخر بگو من که چندین سال است در لجنزار دنیا دست و پا می زنم ، آخر من که یک شب از بی خوابی بلند شدم و نماز شب خواندم و تا به حال چندین هزار بار به یادش افتادم و ذوق کردم ، چگونه بشنوم که زینب (س) پس از سخت ترین روز عالم در بیابانهای کربلا ، در غوغای کرب و بلا ، نیمه های شب را به نماز شب می ایستد !

من که لباسهای کهنه ام را در راه خدا می دهم و خوشحالم  که چه کرده ام ، چگونه بشنوم که زینب وقتی پیکر خونین عزیزتر از جانش حسین را می بینید دست به آسمان می برد که " اللهم تقبل هذا القلیل " خدایا این قربانی کوچک را از ما قبول کن !

اگر زینب (س) انسان است ، من چگونه انسانیت خود را باور کنم ؟!

حسین ! به خدا یکی از بزرگترین آرزوهایم است که " تقبل هذا القلیل " را درک کنم ، که " الحمدلله الذی کرمنا بشهاده " را بفهمم ، نه ! نفهمیدن درست نیست ، حس کنم .

حسین ! تو میدانی که بیشتر اشکی که در عزایت می ریزم بر پوچی و بیچارگی خودم است ، بیشترش بر بی تفاوتی است که بین دنیای حقیر و بسته ی خودم با گستره وسیع عالم وجود تک تک یارانت در نینوا می بینم .

حسین ! من از این به فریاد می آیم که اسلام ناب با ارزشی که خون کسانی چون تو خون بهایش شده است ، چگونه زیر دست و پای روزمرگی های ما له می شود ، یکسال تمام آنچه را که تو برایش قیام کردی نادیده می گیریم ، یک روز را بر کشته شدنت می گرییم .

نه حسین ! من بر تو نمی گریم ، کرامتی که تو با شهادت یافتی ، عزتی که زینب با اسیری به دست آورد ، تشنگی ای که عباس بر سیراب شدن ترجیح داد محتاج دلسوزی و گریه نیست ، ما باید بر خودمان گریه کنیم .

عزا ، عزای تو نیست ، عزای ماست ، ما محرم باید دردمندانه در سوگ خودمان ، در مرگ خودمان و ارزشهایمان گریه کنیم .

" یالیتنی " بس است ، آخر کی می فهمیم که " کل یوم عاشورا ؟!"

ناله من از این است که چرا آبی که عباس نخورد جوانه عشق را در من نمی رویاند ، درد من این است که حر بن یزید ریاحی مرا به فکر فرو نمی برد " افلسنا علی الحق " علی اکبر معیار انتخاب مرا " حق " نمی کند ، " هیهات من الذله " مرا از ذلت مدرک و پول و مقام نمی رهاند .

زهیر را نمی شناسم ، حبیب شدن حبیب را نمی فهمم . احساس بریر را درک نمی کنم ، مسلم بن عوسجه را ...

و تمام حرف من این است که ..

کربلا مدرسه ایست با کلاسهای مقدس و ناب و بی نظیر . کلاس زینب ، کلاس سجاد ، کلاس قاسم ، کلاس مسلم ، کلاس زهیر ، کلاس حر ....

اینجا همه زیبا یی های عالم  جمع شده اند ، باور کن " هر چه سخت تر ، زیباتر " و تو صحنه ای زیباتر از صحنه های ناب عاشورا را در تمام تاریخ نخواهی یافت ...


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ