نمی دونم چقدر از این داستانها و خاطرات رو شنیدید ؟!
چند بار گذرتون به محله های فقیر نشین و آدمای مستمند افتاده ؟
چقدر پا حرفهای این آدما نشستید ؟
شاید شما هم مثل من از اون دسته آدمایی هستید که فکر می کنید بزرگترین غم دنیا روی دوش شماست و بقیه همه .... !!!
به هر حال توصیه می کنم بخونید و بعد ...... !!
چند روز پیش مسئول خیریه بهم زنگ زد و گفت : به همه خانواده های تحت پوشش گفتیم که سخت ترین روز زندگیشون رو که به خاطر فقر مالی پشت سر گذاشته اند بنویسند و بیارند ، خواستیم به همین بهانه هم به بهترینشون هدیه بدیم و هم یه مجموعه داشته باشیم .
خلاصه که مجموعه ی خاطرات و دست نوشته ها رو به من دادند تا یه سرو سامون بهشون بدم و ادیتشون کنم . بگذریم که به نظر خودم همه اینا یه بهونه بود ، یه قسمت که بشینم چندین ساعت بخونم ، اشک بریزم و احساس مضحکِ تحمل غم انگیز ترین مشکلات دنیا رو دور بریزم .
دست نوشته ها پر بودند از روزهای سختی که من و شما شاید تحمل یک ثانیه اونا رو نداشته باشیم؛ مریضی ، فلاکت ، مرگ ، نداری و فقر ، احساس خجالت و شرمندگی و سرافکندگی ، خونه های اجاره ای و سقف هایی که هر لحظه احتمال پائین اومدنش هست .
نوشته های که می شد از لابه لاشون عمق دردهای یه مادر پیر و یه پدر شرمسار رو به خاطر فقر و نداری احساس کرد .
قصه هایی که ما فقط توی فیلما دیدیم و هر دفعه با خودمون می گیم بازم شورش رو درآوردن !!
این یکی یه جوری بود ، یه جوری که .... !! بخونید ببینید چه جوری !!
" به نام خدایی که سختیها را برای انسان قرار داد تا قدر شیرینی های زندگی را بداند و شکرگزار آن باشد .
اراده خداوند بر این بوده که از روزی که به دنیا آمدم با مشکلات دست و پنجه نرم کنم . درد و دلهای مادرم نشان می دهد روز به دنیا آمدنم هم به دلیل فقر مالی، مادر نتواست به بیمارستان برود و مرا تنها ، در یک اتاق سرد و نمناک به دنیا آورد.
زندگی من پر از تلخی است ، پر از سختی و بیچارگی ، پر است از مسائلی که شاید برای خواننده این نوشته های مثل یک ماجرای باور نکردنی باشد اما اتفاق افتاده .
اما یک خاطره هست که همیشه به یاد آوردنش جگرم را می سوزاند :
اون روز ظهر من و خواهر ، برادرهای کوچکم در خانه بودیم و گرسنه . بوی غذای همسایه ها توی اتاق کوچکیمون پیچیده بود . بیشتر از همه بوی ماهی سرخ کرده که همه ی خواهر برادرهای کوچکمو گیچ کرده بود، 9 نفر بودیم و فقط سه قرص نان داشتیم . بوی غذا ، جویدن نان خالی را سخت تر می کرد . بخاطر همین یکی از برادرهایم که از همه ما بزرگتر بود و قیافه ی بچه ها و شوق آنها را برای حتی یک تکه ماهی می دید . نان ها را به شکل ماهی های کوچک در آورد و مسابقه خوردن نان های شکل ماهی شده را گذاشت و جایزه آنکه تعداد بیشتری نان بخورد ، دعوت به خوردن ماهی راست راستکی بود .
او به این طریق توانست ما بچه ها را که از خوردن نان خالی خسته شده بودیم سیر کند .
اگر خجالت نمی کشیدم می گفتم که هنوز هم که شاید 10 سال از آن ماجرا می گذرد و جلوی مغازه ها پر از ماهی های راستکی شده ما 9 نفر هنوز در حسرت خوردن یک شکم سیر ماهی مانده ایم .
حالا هم که دارم این ها را می نویسم به این فکر می کنم که آیا می شود ما هم مثل دیگران خانه داشته باشیم و در خانه ما هم بوی غذا بیاید.
( هیچ تغییری در نگارشش ندادم )
بوی غذاهای رنگارنگ و متنوعمون که هر روز ناشکر ترمون هم می کنه تا حالا دل چند نفرو سوزونده؟!