لحظه غم انگیزی است وقتی که دوباره جلوی واقعیت می ایستی و به چشم هایش خیره می شوی .
بد تجربه ای است و هر بار هم تکرار می شود درس نمی گیری .
یادت نمی ماند که رفاقت چقدر می تواند بنیادش بر باد باشد .
هر بار فراموش می کنی که آدم ها آدمند و به همین دلیل اهل تجارتند .
درست وقتی که همه چیز به نظر رو به راه می آید . وقتی مطمئنی که پشتت قرص است و می توانی با سر بروی توی شکم زندگی و غمت نباشد .
درست وقتی که فکر می کنی با همراهی دوستانت می توانی هر کوهی را جا به جا کنی، واقعیت چشم هایش را باز می کند و به صورتت زل می زند ، آن وقت است که دوباره یادت می افتاد که رفقا قبل از هر چیز آدمند و بعد یکهو می بینی ، چقدر ساده مواجه شدن با این واقعیت غمگین ات می کند .
لحظه غم انگیزی است . وقتی که تنها می مانی و رفیقت همین طور که دارد دور می شود ، برایت دست تکان می دهد . سخت است که دوباره با خودت کنار بیایی . سخت است همه چیز را از اول شروع کنی . سخت است نگاه حق به جانبش را بگذاری به حساب شرمندگی اش از این که اینگونه با تو بازی کرده است .
سخت است به آن تکه مچاله شده خودت نگاه کنی که انداخته است جلویت .
لا مسب از بس که اتفاق ساده است ، همه چیز را پیچیده می کند . چرا هر بار تن می دهم به این بازی؟
چرا این تجربه های تلخ را این همه خوشبینانه تحمل می کنم ؟
چرا هی یادم می رود این چیزهای ساده را ؟
چرا هر بار روی شما حساب می کنم ؟
چرا از یک جایی به بعد هی فراموش می کنم چقدر میتوانید دور باشید رفقای من ؟
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام که
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام !!