سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
ماورای سکوت
پشت این هیچ بلند هیچ نبود !!
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 10
کل بازدید : 184497
کل یادداشتها ها : 70
خبر مایه


لحظه غم انگیزی است وقتی که دوباره جلوی واقعیت می ایستی و به چشم هایش خیره می شوی .

بد تجربه ای است و هر بار هم تکرار می شود درس نمی گیری .

یادت نمی ماند که رفاقت چقدر می تواند بنیادش بر باد باشد .

هر بار فراموش می کنی که آدم ها آدمند و به همین دلیل اهل تجارتند .

درست وقتی که همه چیز به نظر رو به راه می آید . وقتی مطمئنی که پشتت قرص است و می توانی با سر بروی توی شکم زندگی و غمت نباشد .

درست وقتی که فکر می کنی با همراهی دوستانت می توانی هر کوهی را جا به جا کنی‌، واقعیت چشم هایش را باز می کند و به صورتت زل می زند ، آن وقت است که دوباره یادت می افتاد که رفقا قبل از هر چیز آدمند و بعد یکهو می بینی ، چقدر ساده مواجه شدن با این واقعیت غمگین ات می کند .

لحظه غم انگیزی است . وقتی که تنها می مانی و رفیقت همین طور که دارد دور می شود ، برایت دست تکان می دهد . سخت است که دوباره با خودت کنار بیایی . سخت است همه چیز را از اول شروع کنی . سخت است نگاه حق به جانبش را بگذاری به حساب شرمندگی اش از این که اینگونه با تو بازی کرده است .

سخت است به آن تکه مچاله شده خودت نگاه کنی که انداخته است جلویت .

لا مسب از بس که اتفاق ساده است ، همه چیز را پیچیده می کند . چرا هر بار تن می دهم به این بازی؟

چرا این تجربه های تلخ را این همه خوشبینانه تحمل می کنم ؟

چرا هی یادم می رود این چیزهای ساده را ؟

چرا هر بار روی شما حساب می کنم ؟

چرا از یک جایی به بعد هی فراموش می کنم چقدر میتوانید دور باشید رفقای من ؟

 

 

قطار می رود

تو می روی

تمام ایستگاه می رود

و من چقدر ساده ام که

که سالهای سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده ام

و همچنان

به نرده های ایستگاه رفته

تکیه داده ام !!

 

 






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ