یا لطیف
و توبه من اناب الیک مقبوله
جلوی کلی چشم منتظر می ایستم .
می خوام از گذشته ام بگم ، از اول داستان رفاقتمون. از اینکه چی شد که دنیایی رو که داشتم بدون تو می گذروندم رو خراب کردم و دنیای جدیدی ساختم که توی تک تک آجراش یاد تو باشه .
شروع می کنم ، یک ساعت می گذره ، از شیرینیهای یاد تو می گم، از مهربونیهای بی حد و حصر ت ، از کمکات ، از عشق بازیامون ...
همه محو شدن ، صدای هیشکی درنمیاد . چه معجزه ای می کنه نام تو . اونقدر نافذ که کلام ناقص و غیر جذاب من می تونه چهل تا نوجوان پر شرو شور رو یکساعت ساکت و سراپا گوش سرجاشون بشونه .
اما من ، وقتی که تموم می شه ، گریه ام می گیره .
یادش بخیر چه روزهایی بود !!! روزهایی که تازه باهم آشنا شده بودیم . روزهای رفاقت . دست معرفت دادن و قول تا آخر موندن .
تو موندی ، اما من دیگه سر اون قرار نیستم . تو سر قرار هنوز هم منتظر منی و من سرگردان یه بیابون دیگه . کاش می شد دوباره برگشت به رفاقت گذشته مون .
بین من و تو اما فاصله غوغا می کنه ..
در حالی که نیت تمام کارامو می ذارم نزدیکی به تو ، اما گویا در هر قدم از تو دورتر می شم .
و نمی دانم هنگام رفتن کجا هستم .